Masnavi Book 2, Chapter c.7

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

حلقه‏ی آن صوفیان مستفید چون که در وجد و طرب آخر رسید

(203)

خوان بیاوردند بهر میهمان از بهیمه یاد آورد آن زمان‏

(204)

گفت خادم را که در آخر برو راست کن بهر بهیمه کاه و جو

(205)

گفت لا حول این چه افزون گفتن است از قدیم این کارها کار من است‏

(206)

گفت تر کن آن جوش را از نخست کان خر پیر است و دندانهاش سست‏

(207)

گفت لاحول این چه می‏گویی مها از من آموزند این ترتیبها

(208)

گفت پالانش فرو نه پیش پیش داروی منبل بنه بر پشت ریش‏

(209)

گفت لاحول آخر ای حکمت گزار جنس تو مهمانم آمد صد هزار

(210)

جمله راضی رفته‏اند از پیش ما هست مهمان جان ما و خویش ما

(211)

گفت آبش ده و لیکن شیر گرم گفت لاحول از توام بگرفت شرم‏

(212)

گفت اندر جو تو کمتر کاه کن گفت لاحول این سخن کوتاه کن‏

(213)

گفت جایش را بروب از سنگ و پشک ور بود تر ریز بر وی خاک خشک‏

(214)

گفت لاحول ای پدر لاحول کن با رسول اهل کمتر گو سخن‏

(215)

گفت بستان شانه پشت خر بخار گفت لاحول ای پدر شرمی بدار

(216)

خادم این گفت و میان را بست چست گفت رفتم کاه و جو آرم نخست‏

(217)

رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد خواب خرگوشی بدان صوفی بداد

(218)

رفت خادم جانب اوباش چند کرد بر اندرز صوفی ریش‏خند

(219)

صوفی از ره مانده بود و شد دراز خوابها می‏دید با چشم فراز

(220)

کان خرش در چنگ گرگی مانده بود پاره‏ها از پشت و رانش می‏ربود

(221)

گفت لاحول این چه مالیخولیاست ای عجب آن خادم مشفق کجاست‏

(222)

باز می‏دید آن خرش در راه رو گه به چاهی می‏فتاد و گه به گو

(223)

گونه‏گون می‏دید ناخوش واقعه فاتحه می‏خواند او و القارعه‏

(224)

گفت چاره چیست یاران جسته‏اند رفته‏اند و جمله درها بسته‏اند

(225)

باز می‏گفت ای عجب آن خادمک نه که با ما گشت هم نان و نمک‏

(226)

من نکردم با وی الا لطف و لین او چرا با من کند بر عکس کین‏

(227)

هر عداوت را سبب باید سند ور نه جنسیت وفا تلقین کند

(228)

باز می‏گفت آدم با لطف وجود کی بر آن ابلیس جوری کرده بود

(229)

آدمی مر مار و کژدم را چه کرد کاو همی‏خواهد مر او را مرگ و درد

(230)

گرگ را خود خاصیت بدریدن است این حسد در خلق آخر روشن است‏

(231)

باز می‏گفت این گمان بد خطاست بر برادر این چنین ظنم چراست‏

(232)

باز گفتی حزم سوء الظن تست هر که بد ظن نیست کی ماند درست‏

(233)

صوفی اندر وسوسه و آن خر چنان که چنین بادا جز ای دشمنان‏

(234)

آن خر مسکین میان خاک و سنگ کژ شده پالان دریده پالهنگ‏

(235)

خسته از ره جمله‏ی شب بی‏علف گاه در جان کندن و گه در تلف‏

(236)

خر همه شب ذکر می‏کرد ای اله جو رها کردم کم از یک مشت کاه‏

(237)

با زبان حال می‏گفت ای شیوخ رحمتی که سوختم زین خام شوخ‏

(238)

آن چه آن خر دید از رنج و عذاب مرغ خاکی بیند اندر سیل آب‏

(239)

بس به پهلو گشت آن شب تا سحر آن خر بی‏چاره از جوع البقر

(240)

روز شد خادم بیامد بامداد زود پالان جست بر پشتش نهاد

(241)

خر فروشانه دو سه زخمش بزد کرد با خر آن چه ز آن سگ می‏سزد

(242)

خر جهنده گشت از تیزی نیش کو زبان تا خر بگوید حال خویش‏

(243)