Masnavi Book 2, Chapter c.8

← Back to chapter overview

The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net

چون که صوفی بر نشست و شد روان رو در افتادن گرفت او هر زمان‏

(244)

هر زمانش خلق بر می‏داشتند جمله رنجورش همی‏پنداشتند

(245)

آن یکی گوشش همی‏پیچید سخت و آن دگر در زیر گامش جست لخت‏

(246)

و آن دگر در نعل او می‏جست سنگ و آن دگر در چشم او می‏دید زنگ‏

(247)

باز می‏گفتند ای شیخ این ز چیست دی نمی‏گفتی که شکر این خر قوی است‏

(248)

گفت آن خر کاو به شب لاحول خورد جز بدین شیوه نداند راه کرد

(249)

چون که قوت خر به شب لاحول بود شب مسبح بود و روز اندر سجود

(250)

آدمی خوارند اغلب مردمان از سلام علیک‏شان کم جو امان‏

(251)

خانه‏ی دیو است دلهای همه کم پذیر از دیو مردم دمدمه‏

(252)

از دم دیو آن که او لاحول خورد هم چو آن خر در سر آید در نبرد

(253)

هر که در دنیا خورد تلبیس دیو و ز عدوی دوست رو تعظیم و ریو

(254)

در ره اسلام و بر پول صراط در سر آید همچو آن خر از خباط

(255)

عشوه‏های یار بد منیوش هین دام بین ایمن مرو تو بر زمین‏

(256)

صد هزار ابلیس لاحول آر بین آدما ابلیس را در مار بین‏

(257)

دم دهد گوید ترا ای جان و دوست تا چو قصابی کشد از دوست پوست‏

(258)

دم دهد تا پوستت بیرون کشد و ای او کز دشمنان افیون چشد

(259)

سر نهد بر پای تو قصاب‏وار دم دهد تا خونت ریزد زار زار

(260)

همچو شیری صید خود را خویش کن ترک عشوه‏ی اجنبی و خویش کن‏

(261)

همچو خادم دان مراعات خسان بی‏کسی بهتر ز عشوه‏ی ناکسان‏

(262)

در زمین مردمان خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن‏

(263)

کیست بیگانه تن خاکی تو کز بر ای اوست غمناکی تو

(264)

تا تو تن را چرب و شیرین می‏دهی جوهر خود را نبینی فربهی‏

(265)

گر میان مشک تن را جا شود روز مردن گند او پیدا شود

(266)

مشک را بر تن مزن بر دل بمال مشک چه بود نام پاک ذو الجلال‏

(267)

آن منافق مشک بر تن می‏نهد روح را در قعر گلخن می‏نهد

(268)

بر زبان نام حق و در جان او گندها از فکر بی‏ایمان او

(269)

ذکر با او همچو سبزه‏ی گلخن است بر سر مبر ز گل است و سوسن است‏

(270)

آن نبات آن جا یقین عاریت است جای آن گل مجلس است و عشرت است‏

(271)

طیبات آید به سوی طیبین للخبیثین الخبیثات است هین‏

(272)

کین مدار آنها که از کین گمرهند گورشان پهلوی کین داران نهند

(273)

اصل کینه دوزخ است و کین تو جزو آن کل است و خصم دین تو

(274)

چون تو جزو دوزخی پس هوش دار جزو سوی کل خود گیرد قرار

(275)

تلخ با تلخان یقین ملحق شود کی دم باطل قرین حق شود

(276)

ای برادر تو همان اندیشه‏ای ما بقی تو استخوان و ریشه‏ای‏

(277)

گر گل است اندیشه‏ی تو گلشنی ور بود خاری تو هیمه‏ی گلخنی‏

(278)

گر گلابی، بر سر و جیبت زنند ور تو چون بولی برونت افکنند

(279)

طبله‏ها در پیش عطاران ببین جنس را با جنس خود کرده قرین‏

(280)

جنسها با جنسها آمیخته زین تجانس زینتی انگیخته‏

(281)

گر در آمیزند عود و شکرش بر گزیند یک یک از یکدیگرش‏

(282)

طبله‏ها بشکست و جانها ریختند نیک و بد در همدگر آمیختند

(283)

حق فرستاد انبیا را با ورق تا گزید این دانه‏ها را بر طبق‏

(284)

پیش از ایشان ما همه یکسان بدیم کس ندانستی که ما نیک و بدیم‏

(285)

قلب و نیکو در جهان بودی روان چون همه شب بود و ما چون شب روان‏

(286)

تا بر آمد آفتاب انبیا گفت ای غش دور شو صافی بیا

(287)

چشم داند فرق کردن رنگ را چشم داند لعل را و سنگ را

(288)

چشم داند گوهر و خاشاک را چشم را ز آن می‏خلد خاشاکها

(289)

دشمن روزند این قلابکان عاشق روزند آن زرهای کان‏

(290)

ز آن که روز است آینه‏ی تعریف او تا ببیند اشرفی تشریف او

(291)

حق قیامت را لقب ز آن روز کرد روز بنماید جمال سرخ و زرد

(292)

پس حقیقت روز سر اولیاست روز پیش ماهشان چون سایه‏هاست‏

(293)

عکس راز مرد حق دانید روز عکس ستاریش شام چشم دوز

(294)

ز آن سبب فرمود یزدان و الضحی و الضحی‏ نور ضمیر مصطفی‏

(295)

قول دیگر کاین ضحی را خواست دوست هم بر ای آن که این هم عکس اوست‏

(296)

ور نه بر فانی قسم گفتن خطاست خود فنا چه لایق گفت خداست‏

(297)

لا أحب الآفلین گفت آن خلیل کی فنا خواهد از این رب جلیل‏

(298)

باز و اللیل است ستاری او و آن تن خاکی زنگاری او

(299)

آفتابش چون بر آمد ز آن فلک با شب تن گفت هین ما ودعک‏

(300)

وصل پیدا گشت از عین بلا ز آن حلاوت شد عبارت ما قلی‏

(301)

هر عبارت خود نشان حالتی است حال چون دست و عبارت آلتی است‏

(302)

آلت زرگر به دست کفشگر همچو دانه‏ی کشت کرده ریگ در

(303)

و آلت اسکاف پیش برزگر پیش سگ کاه استخوان در پیش خر

(304)

بود انا الحق در لب منصور نور بود انا الله در لب فرعون زور

(305)

شد عصا اندر کف موسی گوا شد عصا اندر کف ساحر هبا

(306)

زین سبب عیسی بدان همراه خود در نیاموزید آن اسم صمد

(307)

کاو نداند نقص بر آلت نهد سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد

(308)

دست و آلت همچو سنگ و آهن است جفت باید جفت شرط زادن است‏

(309)

آن که بی‏جفت است و بی‏آلت یکی است در عدد شک است و آن یک بی‏شکی است‏

(310)

آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین متفق باشند در واحد یقین‏

(311)

احولی چون دفع شد یکسان شوند دو سه گویان هم یکی گویان شوند

(312)

گر یکی گویی تو در میدان او گرد بر می‏گرد از چوگان او

(313)

گوی آن گه راست و بی‏نقصان شود که ز زخم دست شه رقصان شود

(314)

گوش دار ای احول اینها را به هوش داروی دیده بکش از راه گوش‏

(315)

پس کلام پاک در دلهای کور می‏نپاید می‏رود تا اصل نور

(316)

و آن فسون دیو در دلهای کژ می‏رود چون کفش کژ در پای کژ

(317)

گر چه حکمت را به تکرار آوری چون تو نااهلی شود از تو بری‏

(318)

ور چه بنویسی نشانش می‏کنی ور چه می‏لافی بیانش می‏کنی‏

(319)

او ز تو رو در کشد ای پر ستیز بندها را بگسلد وز تو گریز

(320)

ور نخوانی و ببیند سوز تو علم باشد مرغ دست‏آموز تو

(321)

او نپاید پیش هر نااوستا همچو طاوسی به خانه‏ی روستا

(322)