Masnavi Book 2, Chapter c.91
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
یک سواری با سلاح و بس مهیب میشد اندر بیشه بر اسبی نجیب
(3163)
تیر اندازی به حکم او را بدید پس ز خوف او کمان را در کشید
(3164)
تا زند تیری سوارش بانگ زد من ضعیفم گر چه زفت استم جسد
(3165)
هان و هان منگر تو در زفتی من که کمم در وقت جنگ از پیر زن
(3166)
گفت رو که نیک گفتی ور نه نیش بر تو میانداختم از ترس خویش
(3167)
بس کسان را کالت پیکار کشت بیرجولیت چنان تیغی به مشت
(3168)
گر بپوشی تو سلاح رستمان رفت جانت چون نباشی مرد آن
(3169)
جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر هر که بیسر بود از این شه برد سر
(3170)
آن سلاحت حیله و مکر تو است هم ز تو زایید و هم جان تو خست
(3171)
چون نکردی هیچ سودی زین حیل ترک حیلت کن که پیش آید دول
(3172)
چون که یک لحظه نخوردی بر ز فن ترک فن گو میطلب رب المنن
(3173)
چون مبارک نیست بر تو این علوم خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
(3174)
چون ملایک گو که لا علم لنا یا الهی غیر ما علمتنا
(3175)