Masnavi Book 2, Chapter c.97
The Masnavi texts on this page originate from masnavi.net
آن یکی میگفت در عهد شعیب که خدا از من بسی دیده ست عیب
(3364)
چند دید از من گناه و جرمها و ز کرم یزدان نمیگیرد مرا
(3365)
حق تعالی گفت در گوش شعیب در جواب او فصیح از راه غیب
(3366)
که بگفتی چند کردم من گناه و ز کرم نگرفت در جرمم اله
(3367)
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه ای رها کرده ره و بگرفته تیه
(3368)
چند چندت گیرم و تو بیخبر در سلاسل ماندهای پا تا به سر
(3369)
زنگ تو بر تویت ای دیگ سیاه کرد سیمای درونت را تباه
(3370)
بر دلت زنگار بر زنگارها جمع شد تا کور شد ز اسرارها
(3371)
گر زند آن دود بر دیگ نوی آن اثر بنماید ار باشد جوی
(3372)
ز انکه هر چیزی به ضد پیدا شود بر سپیدی آن سیه رسوا شود
(3373)
چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود بعد از این بروی که بیند زود زود
(3374)
مرد آهنگر که او زنگی بود دود را با روش هم رنگی بود
(3375)
مرد رومی کاو کند آهنگری رویش ابلق گردد از دود آوری
(3376)
پس بداند زود تاثیر گناه تا بنالد زود گوید ای اله
(3377)
چون کند اصرار و بد پیشه کند خاک اندر چشم اندیشه کند
(3378)
توبه نندیشد دگر شیرین شود بر دلش آن جرم تا بیدین شود
(3379)
آن پشیمانی و یا رب رفت از او شست بر آیینه زنگ پنج تو
(3380)
آهنش را زنگها خوردن گرفت گوهرش را زنگ کم کردن گرفت
(3381)
چون نویسی کاغذ اسپید بر آن نبشته خوانده آید در نظر
(3382)
چون نویسی بر سر بنوشته خط فهم ناید خواندنش گردد غلط
(3383)
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد هر دو خط شد کور و معنیی نداد
(3384)
ور سوم باره نویسی بر سرش پس سیه کردی چو جان کافرش
(3385)
پس چه چاره جز پناه چارهگر ناامیدی مس و اکسیرش نظر
(3386)
ناامیدیها به پیش او نهید تا ز درد بیدوا بیرون جهید
(3387)
چون شعیب این نکتهها با او بگفت ز آن دم جان در دل او گل شکفت
(3388)
جان او بشنید وحی آسمان گفت اگر بگرفت ما را کو نشان
(3389)
گفت یا رب دفع من میگوید او آن گرفتن را نشان میجوید او
(3390)
گفت ستارم نگویم رازهاش جز یکی رمز از برای ابتلاش
(3391)
یک نشان آن که میگیرم و را آن که طاعت دارد از صوم و دعا
(3392)
و ز نماز و از زکات و غیر آن لیک یک ذره ندارد ذوق جان
(3393)
میکند طاعات و افعال سنی لیک یک ذره ندارد چاشنی
(3394)
طاعتش نغز است و معنی نغز نی جوزها بسیار و در وی مغز نی
(3395)
ذوق باید تا دهد طاعات بر مغز باید تا دهد دانه شجر
(3396)
دانهی بیمغز کی گردد نهال صورت بیجان نباشد جز خیال
(3397)